- مرد فقیری بود که همسر وی کره درست می کرد و او آنها را به یکی از بقالی های شهر می فروخت. زن، این کره ها را به صورت بسته بندی های یک کیلویی آماده می کرد. مرد بقال نیز در قبال فروش این کره ها مایحتاج مورد نیاز خانه را تهیه می نمود. روزی مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و آنها را وزن نمود. وزن کره ها به جای یک کیلوگرم، 900 گرم بود. روز بعد مرد بقال به پیرمرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نخواهم خرید! تو کره های خود را با وزن یک کیلوگرم به من فروختی در حالی که وزن اصلی آنها 900 گرم است! پیرمرد فقیر ناراحت شد و گفت: ما در خانه وزنه و ترازو نداریم. یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو را به عنوان وزنه قرار می دادیم.
- فرعون مصر ادعای خدایی می کرد. روزی مردی به دیدار او آمد و خوشه ای انگور به وی داد و گفت: ای فرعون اگر به راستی تو خدا هستی پس این خوشه انگور را تبدیل به طلا کن! فرعون یک شبانه روز از او فرصت خواست. در تمام لحظات فرعون درمانده و عاجز بود و نمی دانست چگونه خوشه انگور را به طلا تبدیل نماید. ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ و ناگهان شیطان بر وی حاضر شد و گفت تو چگونه خدایی هستی که نمی دانستی پشت در کیست؟ و سپس بر روی خوشه انگور وردی خواند و خوشه تبدیل به طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت: من با همه توانایی، لیاقت بندگی خداوند را نداشتم و تو با این همه بی عرضگی، ادعای خدایی می کنی؟ فرعون در پاسخ گفت: پس چگونه انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شوی؟ شیطان نیز پاسخ داد: زیرا می دانستم که از نسل انسان، کسی همانند تو به وجود خواهد آمد!
- یکی از شاگردان دکتر حسابی بعد از چند ترم رد شدن به دکتر گفت: شما سه ترم است که مرا در این درس رد می کنید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم بلکه می خواهم در یک روستا معلمی کنم! دکتر حسابی در پاسخ گفت: شاید تو نخواهی موشک هوا کنی و فقط معلمی ساده باشی، اما قطعا نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از دانش آموزان تو در روستا نخواهد که موشک هوا کند!
- مرد صاحبدلی به درگاه خداوند راز دل می کرد و می گفت: خداوندا! کریما! دری از درهای رحمتت را بر من بگشای! رابعه عدویه این سخن را شنید و به مرد گفت: ای مرد این در کی بسته بوده است که اکنون تو می خواهی گشوده شود؟
.
برای مشاهده انواع مدل‌های جواهرات اینجا کلیک کنید.
www.instagram.com/goharrafshan
09306226344
